دلنوشته های یه دل شکسته

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 66
بازدید کل : 18271
تعداد مطالب : 55
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1




 

صفر...

همان صفر باش...

همان دایره ساده و پوچ و خاکی

که با حضورش در کنار هر عددی

آن را تا ده ها و صد ها برابر ارزش می بخشد

نويسنده: ترسا تاريخ: پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

گفت: هرگز نمی توانی مرا فراموش کنی...

آرام نگاهی کردم...

گفت: دیدی نمی توانی...

گفتم: شما...؟

 

نويسنده: ترسا تاريخ: پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

خسته شدم


از بس وقتی از کنار آدمها رد شدم و بوی عطر اونو حس کردم


و بی اختیار سرمو بالا بردم و مثل دیوانه ها در میان غریبه ها به دنبال چهره اشنا

گشتم.....

نويسنده: ترسا تاريخ: پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

يکي بود يکي نبود

 

يکي بود يکي نبود
يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد
هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو کتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني

توي يه خيابون خلوت و تاريک
داشت واسه خودش راه ميرفت که
يه دختري اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد
انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولي نتونست
مونده بود سر دو راهي
تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون
اينقدر رفت و رفت و رفت
تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر ميکرد
بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود
تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد
دوباره دلش يه دفعه ريخت
ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد
دختره هيچي نميگفت
تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد
پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت
پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود
ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب ديگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت
تا اينکه دختره به پسر جواب داد
و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد
پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه
از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون
وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن
توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت
پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه
همينجوري چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره
اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد
اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد
يه چند وقتي گذشت
با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن
تا اين که روز هاي بد رسيد
روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه
به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد
دختره ديگه مثل قبل نبود
ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد
و کلي بهونه مياورد
ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره
دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد
و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه
و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش
دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره
ديگه اون دختر اولي قصه نبود
پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده
يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره
يه سري زنگ زد به دختره
ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد
هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد
همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد
يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده
پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره
همونجا وسط خيابون زد زير گريه
طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد
همونجور با چشم گريون اومد خونه
و رفت توي اتاقش و در رو بست
يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد
تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق
اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد
تا اينکه بعد از چند روز
توي يه شب سرد
دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت
و قرار فردا رو گذاشتن
پسره اينقدر خوشحال شده بود
فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون
دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن
و بهشون خوش ميگذره
ولي فردا شد
پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست
تا دختره اومد
پسره کلي حرف خوب زد
ولي دختره بهش گفت بس کن
ميخوام يه چيزي بهت بگم
و دختره شروع کرد به حرف زدن
دختره گفت من دو سال پيش
يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست
يک سال تموم شب و روزمون با هم بود
و خيلي هم دوستش دارم
ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست
مادرم تو رو دوست داره
از تو خوشش اومده
ولي من اصلا تو رو دوست ندارم
اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم
پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت
و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت
من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي
تو رو خدا من رو ول کن
من کسي ديگه رو دوست دارم
اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد
و براش تکرار ميشد
و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت
دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که
تو رفتي خارج از کشور
تا ديگه تو رو فراموش کنه
تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد
دختره هم گفت من بايد برم
و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن
و رفت
پسره همين طور داشت گريه ميکرد
و دختره هم دور ميشد
تا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد
فکر ميکرد که ارومش ميکنه
همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام
و گريه ميکرد
زير بارون

نويسنده: ترسا تاريخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر
برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 

 

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز
به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از
دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر
لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من

نگهدارید

 

؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

نويسنده: ترسا تاريخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عاشق فقیر

 

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.

نويسنده: ترسا تاريخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.

نويسنده: ترسا تاريخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بجای اینکه آرزو کنید کاش شخص دیگری بودید
به آن چیزی که هستید افتخار کنید.
هرگز نمی دانید چه کسی به شما می نگریسته
درحالیکه آرزویش این بوده که کاش جای شما باشد....

نويسنده: ترسا تاريخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

تنـــــهایـــی


فـــرامــوش کــردنـت
ســـخت نیــست
کافـیـست دراز بـکـشـم
و چـشـــم هـایـم را
بـــرای همیـشه بـبـنــدم

نويسنده: ترسا تاريخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

 

آدما از آدما دلگیر میشن ، آدما از آدما زود سیر میشن

آدما رو عشقشون پا میذارن ، آدما آدمو تنها میذارن ...

نويسنده: ترسا تاريخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

کاش میشد :

کاش میشد : بچگی را زنده کرد ،


کودکی شد ، کودکانه گریه کرد ،


شعر قهر قهر تا قیامت را سرود ،


آن قیامت که دمی بیشتر نبود


فــــــاصـــلـه با کودکی هامون چه کرد ؟؟؟؟


کاش میشد : بچگانه خنده کرد ....

نويسنده: ترسا تاريخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

نـــبــود
تنهایی من از اونجایی شروع شد که ،

 


میان این همه  " بود "


منتظر یکی بودم که "نبود

نويسنده: ترسا تاريخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

در یک آشنایی دوستانه ما با هم دست دادیم !! تو فقط دست دادی.. و من.. همه چیز از دست دادم

نويسنده: ترسا تاريخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اندکی تامل...حوا که باشی بعضی ها هوا برشان میدارد که ادمند

 

نويسنده: ترسا تاريخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

وقتی حرف رفتن رو می زنی و کسی حرفت رو قطع نمی کنه...
  وقتی دست به چمدون می بری و کسی دستت رو نمی کشه...
  وقتی با بغض قاب عکس ها رو نگاه می کنی و کسی حواست رو پرت نمی کنه....

 مطمئن می شم که وقت رفتنه...

نويسنده: ترسا تاريخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

دلتنگی...
 
دلتنگي نه با قلم نوشته مي شود،

نه با دکمه های ســــــرد کيبورد ....
.
.
دلتنگي را با اشک مي نويسند!!!

نويسنده: ترسا تاريخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

همیشه باید کسی باشد
تا بغض‌هایت را قبل از لرزیدن چانه‌ات بفهمد...
نويسنده: ترسا تاريخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

نويسنده: ترسا تاريخ: دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

سهراب : گفتي چشمها را بايد شست ! شستم ولي.....

 گفتي جور ديگر بايد ديد! ديدم ولي.....

گفتي زبر باران بايد رفت رفتم ولي

 او نه چشم هاي خيس و شسته ام را نه نگاه ديگرم را

 هيچكدام را نديد فقط در زير باران با طعنه اي خنديد و گفت :

ديوانه باران زده

نويسنده: ترسا تاريخ: دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

 

 

روي تخته سنگي نوشته شده بود:

اگر جواني عاشق شد چه کند؟

من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند.

 براي بار دوم که از آنجا گذر کردم

زير نوشته ي من کسي نوشته بود:

 اگر صبر نداشته باشد چه کند؟

 من هم با بي حوصلگي نوشتم:

 بميرد بهتر است.

براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم.

 انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد.

 اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...

نويسنده: ترسا تاريخ: دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

موازی بودن

معلم گفت: دو خط موازی هیچگاه به هم نمیرسند ...
مگر اینکه یکی از آنها خود را بشکند...

گفتم: من خودم را شکستم؛ پس چرابه او نرسیدم ؟؟!

لبخند تلخی زد و گفت ...

شاید او هم به سوی خط دیگری شکسته باشد

نويسنده: ترسا تاريخ: یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

                                      پرسید : به خاطر کی زنده هستی؟

         با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر هیچ کس

                                      پرسید : پس به خاطر چی زنده هستی؟

                با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز

                                      پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟

                                در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:

                      بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زندست

نويسنده: ترسا تاريخ: یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

باران

سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی
شاید امشب سوزش این زخم هارا کم کنی
آه باران من سراپای وجودم آتش است
پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی

نويسنده: ترسا تاريخ: یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

اگـــــه بـهش زنـــگ ميزني ُ رد ميکنه

اگـــــه بهش ميگي دوسـ ـت دارم و اون فقــــط ميخنده

اگـــــه شـــــبآ بدون شبــخير گفتن تــــو خـ وآبش ميـ ـبره

يعني تــــآريخ انقضـ ـآي ِ تو توي دلــــش تموم شده!

اين يـ ـ ه قـــــآنونه!

بــــآ قـ ـآنونِ آدمــــآ نجــــنگـ!

غــرورت لــــِه ميشهــ

نويسنده: ترسا تاريخ: یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

به سلامتی همه

دﻭﺗﺎﺭﻓﯿﻖﻋﺎﺷﻖﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﺸﻦ
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ 2 ﺟﺎﻡ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺑﺮﺍﯼﺷﻤﺎ
ﻣﯿﺎﺭﻡ
ﺗﻮ ﯾﮑﯿﺶ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ....
ﻫﺮﮐﺲ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ
ﻣﯿﮑﻨﻪ!...
ﺭﻓﯿﻖ ﺍﻭﻟﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﻣﯿﮕﻪ: ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽﺍﯾﻦ
ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻭ ﺭﻓﯿﻘﻢ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺶﺑﺮﺳﻪ،
ﺭﻓﯿﻖ ﺩﻭﻣﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﻣﯿﮕﻪ: ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽﺍﯾﻦ
ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻭ ﺭﻓﯿﻘﻢ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﺮﺳﻪ.
ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﯾﻪ ﭘﯿﮏ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﺯﻫﺮﺗﻮ ﺍﯾﻦ
ﺑﻮﺩ!
ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﺍﯾﻦﺩﻭ
ﺭﻓﯿﻖ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺭﻩ

نويسنده: ترسا تاريخ: یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

صدایت نمی کنم که برگردی مهم باشم خودت برمیگردی.

نويسنده: ترسا تاريخ: یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

معلم به خط فاصله می گفت خط تیره خوب می دانست فاصله ها چه به روز ادم ها می اورند

نويسنده: ترسا تاريخ: یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شب بود شمع بود من بودم و غم....

شب رفت شمع سوخت من موندم و غم...

نويسنده: ترسا تاريخ: یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

بزرگی نصیحت کرد که برای افزایش عقلتان هویج بخورید همه به او خندیدند چون هیچ کس نمی دانست عقل بعضی ها در چشمشان است

نويسنده: ترسا تاريخ: یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

قصه از اونجا شروع شد که خیلی عصبانی بود گفت اگه دوسم داری ثابت کن گفتم چجوری؟ گفت:تیغ و بزار و رگتو بزن. گفتم مرگ و زندگی دست خداست گفت:پس دوسم نداری. تیغ و برداشتمو رگمو زدم وقتی داشتم تو اغوشش جون میدادم اروم تو گوشم گفت اگه دوسم داشتی تنهام نمیذاشتی

نويسنده: ترسا تاريخ: یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خدا پیش از هدیه دادن ان را در دشواری می پیچد تا هنگام باز کردن ان غافلگیر شویم.

نويسنده: ترسا تاريخ: یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

محبت مثل یه سکه میمونه وقتی تو قلک قلب افتاد

برای در اوردنش باید اونو بشکنی

نويسنده: ترسا تاريخ: یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

محبت مثل یه سکه میمونه وقتی تو قلک قلب افتاد

برای در اوردنش باید اونو بشکنی

نويسنده: ترسا تاريخ: یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

زیباترین عکس ها در اتاق های تاریک ظاهر می ‏شوند؛
پس هر موقع در قسمتی تاریک از زندگی قرار گرفتی،
بدان که خدا می‏ خواهد تصویری زیبا از تو بسازد.

نويسنده: ترسا تاريخ: یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

داداشی 

وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشي" صدا مي کرد .
به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم " .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسي خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم.
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدي ؟ متشکرم"
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نمي‌دونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

اي کاش اين کار رو کرده بودم .................

نويسنده: ترسا تاريخ: یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

هميشه گريه نشانه ي ضعف نيست! گاهي نشانه ي يك بخشش است-گاهي يك فداكاري- گاهي يك ظلم و گاهي هم نمايانگر عظمت يك...عشق

نويسنده: ترسا تاريخ: شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

 می خواهم برگردم به روزهای کودکی ...

آن زمان ها که

پدر تنها قهرمان بود ...

عشــق ، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد ...

بالاترین نــقطه ى زمین ، شــانه های پـدر بــود ...

 بدتـرین دشمنانم ، خواهر و برادر خودم بودند ...

تنــها دردم ، زانو های زخمـی ام بودند ...

تنـها چیزی که میشکست ، اسباب بـازی هایم بـود ...

و معنای خداحافـظ ، تا فردا بود !!

نويسنده: ترسا تاريخ: شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 
۱-اسم هر جك و جونوري رو روي شما نميگذارند از قبيل آهو ،غزال ، پروانه ، شاپرك و موارد ديگر كه اينجا جاش نيست!

۲-در عروسي ميتونيد لباسي رو كه بارها به تن كرديد رو دوباره بپوشيد!

۳-ميتونيد هر صد سال يه بار هم موهاتون رو شونه نكنيد و بعد بگيد مد روزه!

۴-از ترس اينكه كسي سن شما رو بفهمه شناسنامتون رو قايم نميكنيد!

۵-مطمئنا استهلاك فك شما به مراتب كمتر است!

۶- مدل لباس دختر شمسي خانم چشمهاتون رو داخل دهانتون سرنگون نميكنه!

۷-در موقع استرس هيچوقت ناخنهاي خود را نميجويد!

۸-هفته اي دو بار شكست عشقي نميخوريد!

۹-لازم نيست از ۱۸ سالگي موهاي سرتون رو رنگ كنيد چون موهاي جوگندمي خيلي هم به شما مياد!

۱۰- فقط شما ميتونيد بريد استاديوم!

۱۱- خودتون پنچري ماشينتونو ميگيريد!

۱۲-لازم نيست با قرار دادن انواع جكهاي هيدروليك و غير هيدروليك در پاشنه كفش قدتون رو افزايش بديد!

۱۳- ميتونيد تمام روز بادوستانتون بريد كوه و وقتي برميگرديد خونه براي خانمتون تعريف كنيد كه چه روز پركاري داشتيد!

۱۴- موقع خواستگاري به هيچ وجه نگران بر هم خوردن تعادل سيني چاي نيستيد!

۱۵- از ديدن كله پاچه دچار تشنج نميشيد!

۱۶- هيچ كس از اينكه دست پخت افتضاحي داريد به شما ايراد نميگيره!

۱۷- فقط شماييد كه لذت تماشا كردن فوتبال يوونتوس- بارسلونا را با گزارش عادل فردوسي پور درك ميكنيد!

۱۸- فقط شماييد كه ميتونيد لذت تكچرخ زدن با cg رو تجربه كنيد!

۱۹- ميتونيد با خط ريشتون بيش از ۱۲۰۰۰ اثر هنري خلق كنيد!

۲۰- به طلا و جواهرات ديگران در حالي كه داريد از حسادت منفجر ميشيد نگاه نميكنيد!

۲۱- تو عروسي ها لازم نيست چند تن زنجير از خودتون آويزون كنيد كه تازه ديگران ازتون بپرسند بدلييييييه؟

۲۲- سر سفره عقد لازم نيست بريد گل بچينيد و گلاب بياريد و نون بگيريد و اينا…

۲۳- در حالي كه خواهرتون بايد بمونه خونه و آشپزي ياد بگيره شما ميريد بيرون و گل كوچيك بازي ميكنيد!

۲۴- لازم نيست آدرس تمام مزون ها، پاساژها ،بوتيك ها و مراكز لاغري شهرتون رو حفظ باشيد!

۲۵- اگه تو خيابون تويوتا كمري جلوي پاتون نگه نداشت به راحتي سوار يه پيكان ميشيد!

 

۲۶- لازم نيست هميشه جاي جورابهاي همسرتون رو حفظ باشيد!

۲۷- فقط شما ميتونيد سه ساعت تمام برنامه نود رو با دوستاتون تفسير كنيد!

۲۸- لازم نيست روزي چهار بار مثل آمپول ب كمپلكس سريالهاي بي سر و ته وطني رو تماشا كنيد!

۲۹- لازم نيست سالي يه بار زاويه دماغتون رو نسبت به افق تغيير بديد!

۳۰- ميتونيد حتي تا محل كارتون رو هم با دوچرخه طي كنيد و كسي اونجوري به شما نگاه نكنه!

۳۱- ميتونيد راحت رو صندلي هاي جلوي اتوبوس بشينيد و در عقب دود نخوريد(البته اين اتوبوس هاي brtاين قضيه رو خرابش كرد)!

۳۲- ميتونيد با شلوارك و ركابي راحت تا سر كوچه بريد!

۳۳- خيالتون راحته كه هرگز يك خواهر شوهر (و ايضا جاري) كه مدام رو اعصابتون رزم آيش برقرار كنه نداريد!

۳۴- لباسهاتون ظرف ۴۸ ساعت دلتون رو نميزنه!

۳۵- در زير گرماي نابود كننده تابستون خيلي راحت با يه آستين كوتاه مياييد بيرون!

۳۶- نيازي نداريد هر روز كه از خواب پا ميشيد تا ساعت ۶ بعدازظهر رو جلوي آيينه با خودتون ور بريد!

۳۷- نيازي نيست سه چهارم عمرتون رو توي كلاسهاي آشپزي ،خياطي، گلدوزي، آموزش فال شيرموز و تقويت اعتماد به نفس در ۳/۰ ثانيه بگذرانيد!

۳۸- نيازي نيست داخل كيفتون به تعداد رنگهاي يك lcd لنز چشم داشته باشيد(رنگهاي lcd معمولا بالاي ۱۶ ميليون ميباشد)!

۳۹- اگه به انواع فنون حركات موزون آشنا نبوديد هيچ اشكالي نداره!

۴۰- فقط شما ميفهميد كه يك ۲۰۶ اسپرت خفن چقدر زيباست!

۴۱- بدون اينكه كسي بهتون چيزي بگه ميتونيد ساعتها پلي استيشن بازي كنيد!

۴۲- با ديدن سوسك و موش و امثالهم اجدادتون از گور در نميايند و جلوتون رژه نميروند!

۴۳- فرق cd رو با بشقاب ميوه خوري متوجه ميشيد!

۴۴- با يك سرماخوردگي سه ماه در ccu بيمارستان بستري نخواهيد شد!

۴۵- ميتونيد يه جوك بامزه تعريف كنيد بدون اينكه خودتون قبل از همه دو ساعت تمام بهش بخنديد!

۴۶- روي در هيچ مغازه اي ننوشته اند كه از پذيرفتن آقاياني كه شئونات اسلامي را رعايت نكنند معذوريم(بس كه محجوب هستند آخه)!

۴۷- داشتن ريش پروفسوري از ويژگي هاي بسيار ممتاز است كه مخصوص شما آقايان ميباشد!

۴۸- فقط شما ميتونيد كت و شلوار بپوشيد و كروات بزنيد و كلي خوشتيپ بشيد!

۴۹- بيش از ۶۰ درصد رشته هاي مهندسي رو شما به خودتون اختصاص داديد(ديگه از اين با كلاس تر؟)!

۵۰- و در نهايت اينكه ميتونيد تو خيابون از هر كس كه دلتون خواست بپرسيد ساعت چنده؟! (اين يكي ديگه ته ويژگي بود)

نويسنده: ترسا تاريخ: شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یه پسر خوب...

  

·       يه پسرخوب کمتربا اين جمله مواجه ميشود'مشتري گرامي دسترسي شمابه اين سايت مقدورنمي باشد'

·       يه پسر خوب زماني که تصادف ميکند همانند قبائل زامبي وحشي بازي در نمي آورد

 

·       يه پسر خوب هر روز بعد از کلاس درس به نمايندگي از راهداري و شهرداري خيابانهاي شهر را متر نميکند

 

 

·       يه پسر خوب از معاشرت با دوستان بسيار خودماني که عادت به بيان شوخي هاي نا مربوط از قبيل حراج لفظي عمه و همچين خواهر مادر هستند امتناه ميکند

 

يه پسر خوب به محض ديدن يک دختر خانم متين با شلوار برمودا و مانتو تنگ کوتاه و شال باز دهانش به سان آبشار و چشمانش همانند چشمان وزغ نميشود

 

·       يه پسر خوب دکمه هاي پيراهنش را از يک متر زير ناف تا زير چانه کاملا بسته و با سنجاق قفلي محکم ميکند

 

·       يه پسر خوب همواره به اسم خود افتخار ميکند و به هر کس که ميرسد نميگويد که بجاي اصغر به او رامتين و شیروینو آرش و ... بگويند

 

 

·       يه پسر خوب در اثر ديدن افراد غرب زده جو گير نشده و لحاف کرسيه قرمز خال خال يشمي را به یراهن تبديل نکرده و سر زانو خود را جر نميدهد

 

 

·       يه پسر خوب براي احياي حقوق خود از زور بازو استفاده نکرده و کلمات رکيک مانند خر و الاغ به کار نميبرد

 

·       يه پسر خوب هر صدايي از قبيل قار و قور شکم اهل خانه را با صداي تلفن اشتباه نگرفته و1 متر به بالا نميپرد

 

 

·       يه پسر خوب براي بيرون رفتن از خانه 1 ساعت جلوي آئينه نايستاده و بزک نميکند

 

 

يه پسر خوب در مهماني هاي خانوادگي نوشدني هاي غير مجاز از قبيل ماءالشعير را تنها با رضايت نامه رسمي و کتبي پدر محترم استعمال ميکند

 

·       يه پسر خوب هر زمان که عشقش کشيد با زير شلواري کردي چين پيليسه دار و يا شرت مامان دوز و رکابي همانند قورباغه به وسط کوچه نميپرد

 

·       يه پسر خوب تنها براي رضاي خدا و کاهش بار سنگين ترافيک و حمل و نقل درون شهري و برون شهري هر کجا که دختر خانم يا خانمي را در رده سني 15 تا 25 سال ديد سوار کرده و به مقصد مي رساند

·       یه پسر خوب پشت چراغ قرمز با ديدن يه خانم رديف چشماش مثه چراغهاي فولکس نميزنه بيرون

 

·       يه پسر خوب روزي چند بار به سازندگان ياهو مسنجر لعنت ميفرسته

 

·       يه پسر خوب سر کلاس تا شعاع 3 متريِ هيچ خانمي نميشينه

 

و يه پسر خوب وقت برگشتن به خونه ماشينش بوي ادکلن زنونه نميده

نويسنده: ترسا تاريخ: شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

مزییت دختر بودن

 
 

 

۱-هیچ وقت مجبور نیستی به تعدادموهای سرت بری

 خواستگاری.کافیه فقط یه "بله" کوچولو بگی اونم با هزار

  منت و ناز و کرشمه.

 

۲_به سادگی آب خوردن می تونی چند تا پسر رو تو کوچه

  به جون هم بندازی روشش رو خود خانما بهتر می

دونن.پس نیازی به نوشتن نیست




۳_خوب می تونی نقش بازی کنی. _انقدر زود همه چی رو

 می گیری که شش سال زودتر از اقایون به تکلیف می

رسی.



۴_بزرگترین پوئن:خیالت از بابت سربازی راحته!.صد سال

 سیاهم که دانشگاه قبول نشی ککتم نمی گزه

 


۵_تو اماکن عمومی با خیال راحت می تونی جیغ و داد راه

 بندازی چون به هر حال کی وجودشو داره که رو یه دختر

 صداشو و احیانا خدایی نکرده دستشو بلند کنه؟

 


۶_در تاریخ جهان به زیرکی معروفی.

 


۷_می تونی هزار بار هم فیلم رومئو و ژولیت رو ببینی و باز

 گریه کنی.

 


۸_و مهم تر اینکه هیچ وقت از گریه کردنت خجالت نمی 

 کشی.



۹_بهشتم که زیر پای امثال شماست.

 


۱۰_بیشتر از اقایون عمر می کنی(از لحاظ علمی ثابت

 شده).

 


۱۱_فقط تویی که می دونی بوی خاک بارون زده تو شبای

 پاییزی چه جوریه.



۱۲_از قدیم گفتن:پشت هر مرد موفقی زنی باذکاوت بوده.

 

۱۳_چند تا از جنگ های بزرگ تاریخ جهان به خاطر عشق

شدید مردها به جنس تو بوده



۱۴_نماد الهه عشق، زیبایی، جنگ و عقلانیت در یونان

 باستان به شکل زنه.

 

۱۵_یادت باشه که خداوند، تمام جهان رو به خاطر برکت

 

 

وجود یک زن افرید.(خانم فاطمه زهرا)



۱۶_می تونی در سکوت و فقط با طرز نگاهت حرف بزنی

 اگرچه شاید هیچ کدوم از اقایون معنیشو متوجه نشن.

 

۱۷_سال ها پیش دختری 18 ساله فرماندهی ارتش

فرانسه رو بر عهده گرفت و اسمش رو در تاریخ جهان

 ماندگار کرد(ژاندارک).

 


۱۸_درهای کعبه تنها به روی یک زن باز شد.

 


۱۹_خیانت عشقی نمی تونی بکنی(علم روانشناسی به

 این نتیجه رسیده که زن ها هرگز نمی تونن دو مرد رو

همزمان و به یک شکل و اندازه دوست داشته باشن اما

 مردها چرا).

 


۲۰_مجبور نیستی واسه اینکه یه نفر به خواهرت چپ نگاه

  کرده ،خون و خونریزی راه بندازی.

 

۲۱_بلدی چه طوری بدون اینکه زور بازویی لازم داشته

  باشی روی بقیه رو کم کنی.(با زبونت)

 


۲۲_اگه زشت باشی(که خیلی کم چنین چیزی پیش می

 یاد)می تونی خودت رو با ارایش خوشگل کنی.اگه قدت

کوتاهه می تونی کفش پاشنه دار بپوشی. اگه موهات کم

 پشته مسئله ای نیست چون روسری داری ( که البته این

 بعیده چون همه ی خانومها خوشگل میباشند) .

 


۲۳_ در دنیا هرگز به اندازه ای که در حق تو اجحاف شده در

 حق موجود دیگه ای نشده با این حال امروزه زن ها رو در

 هر عرصه ای می بینیم:سیاست، اقتصاد، علم و حتی

ورزش!.

 

۲۴_و غم انگیزترین مزیت اینه که روزی مادر می شی و به

 موجودی زندگی می بخشی.

 

 

 


۲۵_چراغ هر خونه ای یک زنه.

نويسنده: ترسا تاريخ: شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to thecafeitself.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com