سهراب : گفتي چشمها را بايد شست ! شستم ولي.....
گفتي جور ديگر بايد ديد! ديدم ولي.....
گفتي زبر باران بايد رفت رفتم ولي
او نه چشم هاي خيس و شسته ام را نه نگاه ديگرم را
هيچكدام را نديد فقط در زير باران با طعنه اي خنديد و گفت :
ديوانه باران زده
نظرات شما عزیزان:
|